شروع به خواندن اسامی افراد جهنمی کردند,نامش را خواندند.
ناگهان بر روی دو زانو سقوط کرد و فریاد زد امکان ندارد,چگونه میتوانند مرا به جهنمببرند؟
در تمام زندگی کلام خدا را ترویج کردم و خدمت کردم.
چشمانش تار و بدنش از عرق خیس,به لرزش افتاد.
دو فرشته بازوانش را گرفتند؛پاهایش به زمین کشیده میشد و فرشتگان آن را از
میان انبوه جمعیت به سمت شعله های فروزان جهنم میبردند.
فریاد میزد و متعجب,آیا کسی وجود دارد که به او کمک کند؟
او تمام اعمال خوبی که انجام داده بود را فریاد میزد
کمک به پدرش,روزه اش,نمازهایش,قرآن خواندن هایش.
در حال التماس بود ولی کسی به او کمک نمیکرد.
فرشتگان او را کشان کشان به آتش دوزخ نزدیک تر میکردند.
ادامه در ادامه مطلب حتماً بخونید
منبع : وبلاگ اشک منتظران